دست نوشته های من
برام دعا کنین... فردا مصاحبه دارم
هی بهم میگن مثبت فکر کن.. مثبت فکر کن...
خب چقد مثبت فکر کنم...
وقتی مثبت فکر کردم نشد... وقتی منفی فکر کردم نشد... وقتی اصن فکر نکردم بازم نشد
کلا نشد
میترسم این بار هم نشه... نمیدونم .. :(
شاید بد نباشه برام..
امشب استادمون رو توی خندوانه نشون داد... ازین آدما بود که الکی میخندید و چیزای الکی تعریف میکرد و تو هم باید میخندیدی
ولی نشون داد که واقعا استاد فن بیان هست و تور گایدی موفق
روز شیراز هم مبارک
بعد از یک ماه بالاخره تونستم بچه ها رو دور هم جمع کنم و بریم کافه و قضای تولد رو بجا بیاریم..
از صبح مامانم دل درد شدید گرفت خیلی حالش بد بود . به هر بدبختی که بود راضیش کردیم که باید بیاد دکتر . رفتیم درمانگاه نزدیک خونمون . دکتر یه فشار خون گرفت و با گوشیش یه معاینه ساده کرد بعد تند تند دارو نوشت
گفتم دکتر جان تشخیصت چی بود ؟ مسمومیت آیا ؟
گفت بله .
رفتیم داروهاشو گرفتیم
دکتر یه دارو بی حسی داد گفت اینو بریزید داخل این شربت آلومنیوم ام جی بدین مریض بخوره... تا حالا نشنیده بودم همچین چیزی رو
رفتم از یه دکتر دیگه پرسیدم گفت نه اصلا این کارو نکن از زبون بی حس میشه تا معده ... ممکنه اسپاسم بده و هزارتا بدبختی دیگه درست کنه
رفتیم که مامان سرم بزنه . دیدیم سرم قندیه ... مامان قندش لب مرزه. دارو مصرف میکنه
اشک تو چشمام جمع شده بود به پرستاره گفتم آقا وصل نکن اینو خب دکتر چرا از قند سوال نپرسید ... اگه اتفاقی بیوفته من چیکار کنم خلاصه اینور بدو اونور بدو تا اینکه یه دکتر دیگه گفت اشکال نداره...
بعدش همینطور که ما منتظر بودیم سرم تموم بشه دیدیم داماد خانواده اومده درمانگاه گفتیم یعنی چی شده...
رفتم پیشش گفتم چتون شده ؟ گفت گوشیتو چک کن
وااای 13 تا میس کال!!!! دستم خورده بود روی حالت بی صدا و اصلا متوجه تماس نشده بودم
خواهر و زنداداشم نگران شده بودن... رفته بودن خونمون گریه زاری که اینا کجا رفتن که گوشی رو جواب نمیدن
خلاصه چشمتون روز بد نبینه که چقدر فحش دادن به من...
حالا ساعت سه و ربع رسیدیم خونه من هم میزبان بودم و هیچ کاریمو انجام نداده بودم
یه سر درد ناجوری گرفته بودم
استرس برگزاری تولد رو هم داشتم
ناراحت مامان هم بودم
خلاصه خودمو ساعت شش و نیم رسوندم کافه...
هفت و نیم همه اومده بودن جز یه نفر که ما کلا مراسمو بخاطر اون جابجا کرده بودیم که باشه...
حالا هر چی زنگ میزنیم بهش در دسترس نیس
ساعت شد هشت... بالاخره گوشیش رو جواب داد و گفت یه مشکلی برام پیش اومده یک ساعت دیگه میتونم بیام
دوستام گفتن این پیچونده و نمیاد . کیک رو بیار بخوریم
حالا بماند که چقد من ناراحت بودم بابت این بدقولی و اسکول شدن خودمون
و اینکه سه هفته این دورهمی به خاطر اون فرد عقب افتاد
ساعت 9 شد ... دیدیم یکی گفت سلام بچه ها
دیدیم ای داد که مهمون عزیزمون اومد ... یه ذره کیک هم براش نمونده بود
البته سفارش دادیم براش بیارن
وقتی اومد خیالم راحت شد و فکر و ذکرم دیگه شد مامان....
با بچه ها خوش گذشت
خبر دامادی دوستمون رو شنیدیم و خبر مهاجرت اون یکی دوستمون
خلاصه نمیدونستیم خوشحال باشیم یا ناراحت....
اصلا دلم نمیخواد برم...
کلا یجورایی دلم ازشون پُره . خیلی بابامو ناراحت کردن و بی احترامی هاشون از نظر من قابل بخشش نیس
از 7-8 تا بچه ای که هستن دو تا پسرا خیلی متفاوتن نسبت به اون دخترا
ما هم بیشتر با این دوتا پسرا در ارتباطیم . فردا هم عروسی پسر یکی ازین پسراس
خلاصه این همه راه داریم میریم بخاطر پسرعمه ...
خیلی بده مجبور باشی توی جمع شلوغی قرار بگیری که فقط از چند نفرشون که تعدادش کمتر از انگشتای دستت هستن خوشت بیاد ...
کاش آدما تا زنده هستن قدر همدیگه رو بدونن. من دوباره اینجا اعلام میکنم که :
من اگر مردم اینا رو راه ندین مراسم ختمم. بخدا روحم در عذابه اینا رو ببینم . :|